پس از نام و یاد خدای مهربان، سلام میگوییم به همهی شما دوستان خوب کولهپشتی! امیدواریم که شاد و سلامت باشید و هر روزتان بهتر از دیروزتان باشد و توانسته باشید در کنار معلمهای دلسوز و همکلاسیهایتان روزهای بهیادماندنی و شیرینی را برای خود خاطره کنید.
به نظر من خاطرههای بهیادماندنی مانند کتابها و چیزهای دوستداشتنیمان شفاف و درخشان میمانند و اصلا فراموش نمیشوند.
دیروز وقتی معلم پرورشیمان بچههای کلاس ما را به کتابخانهی جدیدمان که در ساختمان آن طرف حیاط مدرسه بود برد، یکی از همین خاطرههای درخشان در ذهن من شکل گرفت، خاطرهای که فکر نمیکنم تا آخر زندگیام آن را فراموش کنم.
کتابخانهمان خیلی خوب و تازه بود. خانم صفایی همانطور که داشت دربارهی موضوع کتابهای توی قفسهها حرف میزد، به قفسهی کتابهای امامشناسی رسید.
کتاب زندگی امام حسن عسکری(ع) را برداشت و گفت: «بچهها، فردا سالروز تولد امام یازدهم ماست که پدر امام زمان(عج) است. بیایید یک حدیث از این امام بزگوار با هم یاد بگیریم!»
روی وایتبرد هم چیزهایی مینوشت. از آنجایی که من عینکم را فراموش کرده بودم بردارم، جملهبندیها را درهم و ناخوانا میدیدم. بغلدستیام که تلاش مرا برای فهمیدن نوشتههای روی تخته دید یواشکی گفت: «وای! عینکت را نیاوردهای؟!» با علامت سر گفتم نه.
فاطمه دستش را بالا برد و گفت: «اجازه خانم؟ جلالی بیاید صندلی جلو.» خانم صفایی با مهربانی گفت: «چه اتفاقی افتاده؟» من دستم را بالا بردم و گفتم: «اجازه؟ عینکم را فراموش کردهام و درست نمیبینم.»
بچهها اجازه دادند صندلیام را عوض کنم. حالا نوشتههای روی وایتبرد را خوب میدیدم: «در بهشت، دری وجود دارد به نام «بابالمعروف» که همهی کسانی که کارهای خوب انجام دهند از آن در وارد میشوند.»
به طرف دوستم، فاطمه، برگشتم و خندیدم زیرا او با کار خوبش سبب شده بود من هم نوشتههای معلممان را ببینم. در دل گفتم: «من هم باید بتوانم کارهای خوب انجام دهم که آن در بهشت را ببینم!»